Friday, April 06, 2007

یک روز بنفشه پژمرده ام را بغل می کنم
بادبادک دلتنگ و خسته ام را روی کولم می اندازم
دست عروسکم را می گیرم
راه می افتیم می رویم به آن دره مه گیر
همان دره پر گل و مه گیر که مدام خوابش را می بینم
می رویم آن جا میان گل های وحشی می نشینیم تا مه بیاید و پنهانمان کند
شاید آن جا دیگر دلتنگی ها دستشان به ما نرسد
... یک روز
یک روز بلند و پر ملال بهاری شاید